.
آسمان را به ریسمان بردند
آسمان را کشان کشان بردند
پیش چشمان دیگران بردند
مادرم داد زد بمان! بردند
بازوی مادرم سپر،اما
بین آن کوچه چند بار افتاد
اشک از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-
گفت: یک روز یک نفر اما.
( سید حمید رضا برقعی )
- صلی الله علیکِ یا فاطمه اهرا
التماس دعا
یک ,افتاد ,بردند , ,مادرم ,نفر ,روز یک ,یک روز ,نفر اما ,یک نفر ,آسمان را
درباره این سایت